تمام ۲۷روزی که پسرکوچک ۶ساله اش بامرگ می جنگید می دیدم چطور 

عاشقانه کنارش می نشست وآرام ارام اشک می ریخت وحرف می زد

اینروزها اما راحت می شد کمرنگ شدن امیدرادر حرفها وچشمها ودستهای

رنجدیده و زحمتکش ولرزانش دید.

وامروز  بدن "کامیاب"پسرش را شست اورابوسید ورضایت دادکه پسرش دیگر

نفس نمی خواهد!!  وبعدباتمام وجود نالید که:بابا کاری نتوانست برای تو بکند

 پدرت را ببخش!... و راحت بخواب ..

درک صحنه واین تصمیم سخت است ،اما بی شک تفسیر آن جز  عشق نیست!

 

    "بزرگترین درد بیداریست دلبرکم.... ما ،درخواب به آرزوهایمان می رسیم"

 

 

پ.ن:بامدعی مگویید اسرارعشق ومستی تا بیخبر بمیرد در دردخودپرستی

خدایا برمن مدعی ببخش،من معنی غم،مفهوم اشک رانمی دانم و.....