اوسونه
سرمو میذارم تو دامن مادربزرگ و به صورت سفید و قاب قرمز موهای حناییش زل میزنم
مادربزرگ...قصه ی قدیمارو می گی؟...قصه ی پسر پادشا....میگم میگم
اول چشماتو ببند تا خواب نره توشون!حالا بگوچی تعریف کنم؟قصه ی فاتیکو خوبه؟دختر خون برفی؟
نه نه!اینارو بلدم امشب قصه ی" نخود"رو بگو! که رفت قاز نیم قاز پدرشو از پادشا بگیره
باشه۰۰۰اون قدیما یه پیرمردی برا پادشا کار می کرد مرد خوبی بود ولی بچه ای نداشت
خیلی غصه می خورد هم خودش هم پیرزال زنش...یه شب خیلی پیش خدا دعا می کنه میگه خدا
من پیرم پادشاه هم خیلی ظالمه به من رحم نمی کنه پولامو نمیده کاش یه پسر داشتم حقمو می
گرفت....خلاصه...صب بلند میشه یه صداهایی می شنوه که یکی می گه بابا من گشنمه یکی می گه
تشنمه....
نجوای مادربزرگ رو از قدیمها می شنوم...و خواب نخودو رو می بینم ....
خواب دختر نارنج ترنج و خون برفی...فاتیکو.....
بیدارم نکن می خوام بخوابم،خواب حماسه ی نخودو رو ببینم ...صدای مادربزرگ رو بشنوم
صدبار هزار بار...تو قصه ها خیلی ها صبح چشماشونو باز می کنن و به آرزوشون میرسن
شاید این بار چشمامو باز کنم سرم هنوز تو دامنش باشه...شاید