شب مهتاب بهار با مادر بزرگ روی صفه ی میم خانه نشسته ام

بوی نم و نسترن و صدای جوی وسط حیاط و حق...حق...حق...

ـمادربزرگ !این صدای چیه؟

ـمرغ حق دوست...قصه داره عزیزم...

سالها پیش این مرغ، حق  بنده ی خدا یی را خورد...خدا هم تنبیهش کرد از اون به بعد

این پرنده شبهای مهتاب....

انقدر ناله می کنه و حق را فریاد می زند تا یک قطره خون از گلوش بیاد اونوقته که ساکت میشه

کسی این پرنده را ندیده چون از شرم و خجالت فقط شبها بیرون میاد...

ـدلم برای مرغ حق می سوخت چون کسی حقم را نخورده بود...توی دلم می گفتم خدایا ببخشش!

بعد گوشمو می گرفتم تا ناله های سوزناکش رو نشنوم!

اما تا آخر بهار ناله های حق... حق ...حق خاموش نمی شد!

سالهاست که صدای  حق را نشنیدم...تظاهر هم نمی کنم که می شنوم!

این روزها حقهای بیشماری پایمال می شود ...که اگر قرار به توبه ی حق خورها باشد

دریاهای خونی است که از حلقشان جاری خواهد شد..

مرغ ما هم یقینا وقتی خود را با کوچکترین ظالمان روزگارمقایسه کرده وجدانش

راحت شده و دست از فغان و ناله برداشته...

وشاید مردم  دیگر نیازی به این نشانه های کوچک الهی ندارندچون ادعای بلوغ فکری می کنند

 

...ومگراینجا حقی  هم خورده می شود؟!!!!

مسئله این است.....

 

 

حافظ ابنای زمان را غم مسکینان نیست...

 

نمیدونم چرا بغض کردم هیچ وقت برای پاریز گریه نکرده بودم!

چندتا نهال از پیرمرد خریدم نمیدونم چرا دلم این جور گرفته!

نهالها روز دوم تو باغچه خشک میشن!

شنیدم پیرمرد هم مرده! یادم اومد گفته بود هرروز آبشون بده....

... آب رو باز میکنم ...!

چشمام و نهالها توی آب غرق میشن...

 

تاشقایق هست.. گلدان زندگی را کنار سنگ نگه دار!

 

بهار امسال پشتوانه ی باران ندارد تشنه است و بی علف

اما شقایق  پاریز هنوز هست...

"ریشخند سرخ  زندگی به آسمان  آبی بی ابر.."

 

 

 

 

 

زندگی من گلدان خالی ترک خورده ایست

...لب طاقچه ی ناامیدی!

 

 

هرسال که می گذرد

دنیا بی رنگ تر می شود...

سفیدبختی  یعنی این؟؟ !

 

 

امروز صاحب اصلی* و یکی از ساکنین میم خانه ی پاریز تلفنی برای پاریز دخت

غزل حافظ خواند و غزلهای خودش که دلم روشن شد...

... فغان کین لولی وشان شوخ شیرین کار شهر آشوب...

 چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

 و می باقی..!معنای می باقی را نمی دانستم! و او گفت...

حالا چه حال خوبی دارم...از خاطره ی میم خانه ی ما هنوز نفسهایی باقی است

 

*آقای میرزا غلامحسین صفاری پاریزی که درحال حاضر درخارج از ایران زندگی می کنند

و بزرگ خاندان پدری ما هستند .

 

چاووش!

 

ازکوچه صدای چاووش بلند شد..

وباز بابا خواجه* گم شد،همه می دانستیم  نمی خواهد بشنود !

سالها پیش  مادر و پدرش را با صدای چاووش بدرقه کرده بود...

بعداز ماهها انتظار پدر برگشت ...بی مادر

چاووش برای او یعنی اشک! یعنی بی مادری !یعنی مرگ! 

حالا بابا خواجه نیست...چاووش خوان ها هم رفته اند...کوچه مانده

وآدمهایی که فرصت بدرقه ندارند!

 

 

*درگذشته به بعضی اشخاص از خانواده های  پاریز لقب خواجه می دادند.ما  پدربزرگ را 

باباخواجه!صدا می زدیم!

 

علی ورکش!

 

خیلی وقته ازش خبری نیست!۲۴ -۲۵ سالی هست اسمی هم ازش نشنیدم!حتما آدم بدی این

روزا وجود نداره!

البته هیچ وقت هم ندیدمش....فقط تو لحظه های حساس اسمشو اززبون مادربزرگ می شنیدیم:

علی ورکش!توبره تو پایین کش...بچه ی بد مارو بالا کش!

همه زل می زدیم به بخاری هیزمی اتاق ...مادربزرگ می گفت:الان با پوستین و توبره میاد و بچه

های شری روکه نمی خوابند باخودش می بره!ما هم ازترس می رفتیم زیر لحاف و جرات نمی کردیم

سرمونو بیاریم بیرون...بعد کم کم خوابمون می برد

روز بعد با احتیاط ازکنار بخاری رد می شدیم وحداقل توی اتاق بچه های خوبی می شدیم!

 

 

خفگی!

 

چه حس مزخرفی!

باالاخره اومدم بالا!۱۱ماه و ۱۵ روز و چندساعت می شد که زیر آب بودم!با نفس حبس تو سینه

چقدر سخت بود! باورم نمی شه که زنده ام....شایدم نیستم!اگه زنده ام چرا حس قبل رو ندارم؟

تو این مدت بارها تا مرزخفگی رفتم!بعضی وقتهاتا نزدیک سطح آب هم اومدم  ولی همین که

زمزمه ها و نگاه ها رو شنیدم و دیدم باز رفتم زیرآب ..و هر بار عمیق تر!تا بگم که من می تونم

تا ۲۹ بهمن!دیگه نتونستم !خوب چون بهم وعده داده بودن که اون روز می تونم نفس بکشم!

منم خوشحال وبی خبر اومدم بالا، تازه چشمام داشت به نور عادت می کرد که...چندتا دست بزرگ

کثیف و قوی به زور دوباره سرم و کردن زیر آب!و من این بار به خاطراشکای مادرم نفسمو

حبس کردم...الان ۲ روزه که گیج و خسته دارم نفس می کشم!

روزهای سختی بودند....بدترین مساله این بود که نمی دونستم چرا دارم این کارو می کنم!!!!!!!!

 

 

 

 

ای کشته ی اشک!

           چشمه ی خشک چشم های زمان

                                               بهانه می خواهد!

 

 

 

اوسونه

 

 

سرمو میذارم تو دامن مادربزرگ و به صورت سفید و قاب قرمز موهای حناییش زل میزنم

مادربزرگ...قصه ی قدیمارو می گی؟...قصه ی پسر پادشا....میگم میگم

اول چشماتو ببند تا خواب نره توشون!حالا بگوچی تعریف کنم؟قصه ی فاتیکو خوبه؟دختر خون برفی؟

نه نه!اینارو بلدم امشب قصه ی" نخود"رو بگو! که رفت قاز نیم قاز پدرشو از پادشا بگیره

باشه۰۰۰اون قدیما یه  پیرمردی برا پادشا کار می کرد  مرد خوبی بود ولی بچه ای نداشت

خیلی غصه می خورد هم خودش هم پیرزال زنش...یه شب خیلی پیش خدا دعا می کنه میگه خدا

من پیرم پادشاه هم خیلی ظالمه به من رحم نمی کنه پولامو نمیده کاش یه پسر داشتم حقمو می

 گرفت....خلاصه...صب بلند میشه یه صداهایی می شنوه که یکی می گه بابا من گشنمه یکی می گه

تشنمه....

نجوای مادربزرگ رو از قدیمها  می شنوم...و خواب نخودو رو می بینم ....

خواب دختر نارنج ترنج و خون برفی...فاتیکو.....

بیدارم نکن  می خوام بخوابم،خواب حماسه ی نخودو رو ببینم ...صدای مادربزرگ رو بشنوم

صدبار هزار بار...تو قصه ها خیلی ها  صبح چشماشونو باز می کنن و به آرزوشون میرسن

شاید این بار چشمامو باز کنم سرم هنوز تو دامنش باشه...شاید

 

 

 

 

راستی...

نشانی دوست این است:

نزدیک ترین کوچه:همسایه ی خدا،

جایی بین من و قلبم

  

عکس:بهار،سرچشمه

یک لحظه خوشبختی

 

ببین این خار کوچولو گوشه ی چشمش بود ...تموم شد دیگه ...

لبخند روچهره ی آفتاب سوخته ی بیرمردمی شینه:خدا خیرت بده ۲روزه داره زجر می کشه دخترکم...

وقت بیرون رفتن یه لحظه صبر می کنه و برمی گرده...دست میکنه توجیب کتش یه گردوی کوچولوی

سفیدمیذاره رو میز!..انگار گردو رو نگه داشته بود تا بده به کسی که به نظرش ارزشش

رو داره!مثل یه بچه که داشتن گردو هم به اندازه ی داشتن یه دنیا کیفورش می کنه...

 

امروز یه گردو صداقت نصیب من شد!...یه گردو  خوشبختی!!!!

شاید فردا ...انار!!

 

 

 

 

من تو را به خاطر می آورم بی هیچ بهانه ای

دوست داشتن شاید همین باشد...

بی بهانه کسی را به یاد آوردن!!!!!!!!

 

 

همشمری عزیز:

کی شعر تر انگیزد؟خاطر که حزین باشد...

 

 

کاش می دانستی

 

 غروب است و نسیم بوی اطلسی می آورد

دلتنگم و دلم یک بیاله فراموشی می خواهد...

...به تلافی نبودنت!

 حالا ازخاطرم با نسیم کوچه به کوچه رفته ای...

اما چرا  باز هم دلتنگم؟

 

صبرم تمام شد و جگرم خون!

سنگ لعل نشد که هیچ....

کوهی شده که امروز یا فردا بر سرم فرو خواهد ریخت!

حالا به فکر صبوری فرهادم!!!!

آرزو

رفته بودم جزوه بگیرم!

رو دیوار این شعر رو نوشته بودن!

 

 رو تک درخت خونمون یه کرگدن نشسته!

غصه نخور کرگدنی!

تو هم یه روز می بری!!

 

باز هم حرف سوم نبود! ب نوشتم!!!!

گفتی از کلمه بگو....!

روز اول...

نمی دانم دلم گرفتار کدام کلمه شد؟!

که سرنوشت چشمم را ...

اینچنین به صفحات سیاه گره زده اند...

دریغ از لحظه ای سفید و بی احساس...

خسته ام!

 

 

 

 برواز همان است که بوده:

 

                              نه جدا گشتن از این خاک

                              نه احساس رهایی........

                               نه! فقط!... 

                آسمان راه به جایی دارد!                             

 

                                       

 

در این روزهای خاکستری که دل تنگم برای فراغت ازاضطراب  روزهای نیامده هر چیز کوچکی را 

دستاویز توجه می سازد :شبی شابرکی وارد اتاقم شد شنیدم که با زمزمه ی هزار بیت غزل ..

چرخید و چرخید...سماع دیوانه واری را شروع کرد بارها بالا رفت به سمت نور و هر بار تن نازکش را

به لامب ۲۰۰اتاق زد با هر برخورد دودی از وجودش برخاست اما آنقدر این حماسه تکرار شد

تا سرانجام تن بی جان سوخته اش بر زمین افتاد!!!

داستان شیدایی بروانه های دنیا ادامه دارد.....

هنوز برنده های کوچک لانه می سازند....

هنوز امید باقی است برای دیدن بهاری دیگر...شاید...!!!!!!

 

عکس:لانه ی نوعی گنجشک وحشی ،کوه لاشکار،سرچشمه،بهار۱۳۸۸

آغوش تکنولوژی به روی همه باز است! مباداکسی احساس کمبود محبت کند!

 

آخرین باری که خندیدید کی بود؟!

شاید تا چند ثانیه ی دیگرلبخند بزنید!

این مطلب ترجمه ی متن انگلیسی بخشی ازکتاب بیماری های

اطفال است:

کولیک(قولنج)شیرخواران که در۳ هفته اول زندگی آغاز می شود

نیاز به هیچ درمان خاصی به جز آرام کردن و در آغوش گرفتن طفل ندارد

به والدین توصیه شود از گذاشتن طفل بر روی خشک کن لباس شویی!!!جهت آرام کردن او

اکیدا خودداری کنند!!!!!!

 

 

روزتولد

 

 

 

اردیبهشت...

حادثه ای که بروانه شدن را از خاطرم برد!

۲۹ بهار است که در بیله مانده ام!

 

 ۲۵ اردیبهشت  برای اولین بار گریه کردم!...

دسترسی به اینترنت و کامبیوتر درست حسابی ندارم از همه معذرت می خوام که نمی تونم

 نوشته هاشون رو بخونم و به لطفشون جواب بدم...فعلا در محرومیت خود ساخته ام زندانی ام!

همه شما رو دوست دارم ...به خدای فروردین و خرداد قسم!

در ضمن این رایانه حرف سوم الفبا رو نداره یا من نمی دونم کجاست!

حرف دوم رو جاش نوشتم عذر می خوام

مشت کوچکش باز شد کودک اردیبهشت

                             لبریزم از حس بهار نارنج....

 

 

من صبورم

 

 

آه این بغض گران، صبرچه می داند چیست؟!

 

 

شعر نمی دانم از کیست!اما فعلا شرح حال من است!

 

 

میم خانه ای در پاریز

مغازه ی پدربزرگ

پدر عزیزم

....

پدربزرگ

 

هر کدام از این عکس ها را برای تشکر از عزیزی گذاشته ام...که زندگی ام مدیون آنهاست

شروع وپایان با پاریز!

 

مسجد امام:اصفهان

نقش کاشی

نقش دیوار چهل ستون

مسجد امام

نقش دیوار....

نقش....



عکس روی تو چو در آینه جام افتادحسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرداین همه عکس می و نقش نگارین که نمودغیرت عشق زبان همه خاصان ببریدمن ز مسجد به خرابات نه خود افتادم عارف از خنده می در طمع خام افتاداین همه نقش در آیینه اوهام افتادیک فروغ رخ ساقیست که در جام افتادکز کجا سر غمش در دهن عام افتاداینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

        " حافظ"

 

پ.ن:پست های پی در پی برای این است که در روزهاو هفته های آینده غایب خواهم بود

برای همه آرزوی موفقیت و شادی دارم

و.... یادش به خیر هر که زما یاد می کند!

 

 

گل پامچال...بیرون نیا!!!!!!! فصل بهاره!

 

 

 

چند بهار است که تن نازکت را...

به بهای خاک گلدان می فروشی؟!

کجاست حس سبزی که روزی آبروی...

دشت بود و آرزوی کویر؟!......

امروز آبرو رفته و آرزو مانده!

 

عکس:گل پامچال!

 

با چشم پر حسرت می میرم!

   

 

 

 

 

 

 

زندگی می کنم...

 به شوق نادیده ها....

روز مرگ...تمام ناله هایم را

به جهانگرد مسلول می بخشم ...

تا نفس بکشد رویای ناتمامم را !!!

 

 

  پ.ن: هر ناله یک دم عمیق است!!!!

عکس ها: باغ گلها :اصفهان ،بهار۸۸

 

 

دعوتنامه ی بهار.......

 

برخیز ! نسیم صبح نوروزدر باغچه می کند گل افشان:

بهار از  تاریکخانه ی زمستان بیرون آمد.

جهان به تماشا و صرف شهدلحظه های شیرین...

 دعوت می شود ...به جز...

پرستویی که به عشق زمستان ماند و

و عادت پرواز بهاری را فراموش کرد..

باشد که درس عبرتی شود برای جهانیانی که

از تکرار بیزارند!!!!

اولین فصل حسرت

 

شکوفه ی بادام:پاریز

 

 

بهار پاریز......۲۵ اسفند ۱۳۸۷